یادش بخیر نازلی
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 64
بازدید دیروز : 189
بازدید هفته : 262
بازدید ماه : 253
بازدید کل : 39704
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 24 تير 1391برچسب:, :: 21:55 :: نويسنده : mozhgan

ننه نازخاتون را که به یاد داری. همان پیرزن خمیده قد که همه میگفتند روزگاری قدی رعنا داشت. چارقد مشکی اش را پشت سرش گره زده بود. تا مرا دید با محبت و عشق در آغوشم کشید. هر لحظه مهربانتر دستی بر سر و رویم میکشید و میگفت:
دخترک شهربانو... ملوسک شهربانو...
کمی گوشه ی چشمان خاکستری رنگش را برق اشک احاطه کرد. دایی جمال خسته و کوفته روی قالی خرسک نشست. ننه ناز خاتون تا جایی که میتوانست با من فارسی حرف میزد. _:ننه ساره جان شوم چی میخوری؟ هم آش دوغ هست هم تخم مرغ... گوشه ی لبش را به دندان گزید و گفت:(الآن که فکر میکنم میبینم چیزی از نهار باقی نمانده... اما کمی نان مانده... نان و پنیر میخوریم...
دایی جمال نگاهش را به سقف دوخت وآهی کشید.
ننه جان کلی طولش داد و برگشت و گفت:
ببخشید چیز بیشتری در بساط ندارم. بعد نان و پنیر را در سفره گذاشت و ما را به خوردن تعارف کرد. البته بعدها فهمیدم همان نان و پنیر را هم از همسایه قرض کرده بود. بیچاره معلوم نبود اگر ما نمیرفتیم شام چه میخورد و میخوابید. دایی جمال زیاد گرسنه نشان نمیداد. یکی دو لقمه خورد و بعد عقب نشست. خوابش میامد. _:(ننه اگه شب سرد میشود بروم و هیزم بیاورم.) ننه نگاهی شرمسار به من و پسرش انداخت و گفت:راستش هیمه ها تمام شده. میخواستم فردا برم و...
دایی جمال صبر نکرد که سخنان مادرش تمام شود. رختخواب را پهن کرد و با غیظ گفت:ای بیغیرتا..
) آن لحظه نفهمیدم منظور دایی جمال از بیغیرتا کیست. ولی بعد ها ننه به من گفت که دایثی جمال از دست برادهای ناتنی اش دلخور است. برادرهایی که به او قول داده بودند در نبود او از مادرش حمایت کنند و نگذارند تا کمبودی را حس کند. _:تو بخور ساره جان... از این نان ها دوست داری؟؟؟
_:بله... ننه جان اسم من ساراست. نه ساره... از ساره خوشم نمیاد...
_:چه فرقی میکنه؟ ساره یا سارا... باشه. من سارا صدات میزنم.
اما نتوانست به قولش عمل کند. انگار اسم سارا برایش خیلی سنگین بود.
صبح روز بعد در زیر پتو با احساس سرمای شدیدی در خودم پیچیدم... صدای باز و بسته شدن در را شنیدم و بعد احساس کردم که پتویی رویم کشیده شد...
_:دستت درد نکنه... من با این کمر تا شده نمیتونم هیمه جمع کنم.
_:آخه چرا اینجا تنهایی؟ چرا با من نمیای تهران؟ مگه سوری چیزی بهت میگه؟ چندبار بهت گفتم بیا با هم بریم تهران؟؟؟
خیلی زود صدای جلز و ولز هیزمها فضای کله چو را پر کرد و بخاری هیزمی چنان گر گرفت که انگار میخواست مثل توپ منفجر شود. ننه نازخاتون که از لحن ملامت آمیز دایی جمال دلش گرفته بود با لحنی بغض آلود گفت:شاید به قول تو من اینجا هیچ دلخوشی نداشته باشم اما هر جا رو که نگاه میکنم خاطرات برام زند ه میشه. آخره عمری بیام تهران که چی؟ وبال گردنوت بشم؟ نه... دلم رضا نمیشه...
خودم هم نمیدانم در خواب چطور فهمیدم آندو چه میگویند.
_:خیلی خوب. نمیخواد اشک بریزی. الـآن بپه بیدار میشه. اومده اینجا که روحیش عوض شه. جلوش گریه نکن
_:بیچاره شهربانو. مادرش بمیرد که اینقدر بختش سیاه است...
پتو را پس زدم و با تظاهر خواب آلودگی گفتم:(چه خواب خوبی بود...) کش و قوسی به خود دادم و خمیازه ای کشیدم و گفتم:(ســــــــــــلام) ننه خاتون جلدی اشکاهیش را پاک کرد و با لبخند به من سلام کرد. آن روز دایی جمال قصد بازگش ت داشت. از این رو پش از کلی سفارش بغلم کرد و بوسیدم. ننه جان گردنبندی را به دستش داد و گفت:(ننه جان این گردنبند را گذاشتم برای روز مبادا. میخواستم بفروشمش دیدم مفت میخرند. حالا حاضرم بهای نصفش را به من بدی و این را یادگار نگه داری...)دایی جنال چهره اش در هم رفت. من برق اشک را در نگاه آرام اما طوفانی اش دیدم. این عادت نیکوی ننه نازخاتون بود که هیچگاه دست نیاز به سوی دیگران بلند نمیکرد. دایی جمال با حالتی شرمنده و دلشکسته دست توی جبهایش فرو برد. متوجه بودم که در آنهمه عزت نفس و بزرگی مادرش مانده است. بغض کرده بود و صدایش میلرزید. تمام پولهایش را بیرون ریخت و گفت:(همینی است که میبینی...) ننه جان انگار دلش نمیخواست او را سرخورده کند و دلش را بشکند. گفت:(من همین قدر را بر میدارم. باقی اش را وقتی داشتی به ساره بده.)دایی جمال دیگر نتوانست طاقت بیاورد. اندام مچاله شده ی مادرش را در آغوش کشید و به هق هق افتاد.
دایی جمال که رفت من هنوز ایستاده بودم و دور شدنش را تماشا میکردم. تا وقتی که مثل یک نقطه ی کوچک از نظرم محو شد. گریه شده بود کارم...
چقدر ننه جان دلداریم دادو نازم را کشید و وعده و وعید داد تا راضی شدم دیگر گریه نکنم.
گلنسا دختر همسایه که درست پایین تپه خانه داشت آمد و با دیدن تو ذوق کرد و گفت:(چقدر شبیه خودته....) طولی نکشید که همه یهمسن و سال هایش را جمع کرد و من دور و برم پر شد از دخترهای رنگارنگ.دخترهایی با صورتهای سرخ و سوخته و پیراهن های چینچینی و گلدار. موهایشان را فرق باز کرده بودند و از روسریشان بیرون آمده بود. من روسری نمیذاشتم. از ننه جان اجازه گرفتم که برویم روی تپه. ننه جان با هیچ مخالفتی قبول کرد. دست در دست هم از کوچه های باریک و ناصاف سرازیر شدیم با هیجان خودمان را به چشمه رساندیم. خیلی زود با همه صمیمی شدم.
ننهجان با چهره ی شاد و سرحال من روبرو شد و سری از روی رضایت تکان داد. آن روز ننه جان پلو خورشت درست کرده بود.
_:(ساره جان میری بیرون مواظب باش پسرا دنبالتان نکنند. آخه میدانی تابستونا که ارباب میاد یلاق بچه هاش و بچه های فک و فامیلشان دنبال دختر ها میکنن و... بیچاره راحله رو چند روز پیش با ترکه افتادن به جونش...) همانطور که بند کفشم - همان کفشی که مادرم برایم از مشهد آورده بود. همان که صورتی بود و پاشنه ی بلندی داشت... - را میبستم پرسیدم:(چرا آخه؟) چشمان خاکستری اش تنگ شد و پوزخند زنان گفت:(محض تفریح. اونا برای خوشگذرونی هر کاری میکنند. حتی به قیمیت آزار دیگران... خلاصه اگه پسر ارباب و دار و دستشونو دیدی سرتو بنداز پایین و رد شو...) سرم را فرود آوردم که بله فهمیدم... بوسیدمش و خاطرش را جمع کردم...
آن روز داشتیم هفت سنگ بازی میکردیم. من با دستمال چشمم را بسته بودم که با چوب درخت کسی را بزنم و برنده شوم. صدای خنده ی گلنسا به گوشم خورد و دیگر صدایی نیامد. صدای نفسهای گرمی به گوشم رسید. شاخه را پرت کردم به سویش و بر بازوان کسی که نمیدیدمش و حدس میزدم باید گلنسا باشد چنگ انداختم. دستمال را که برداشتم دیدم جای گلنسا پسر دوازده ساله ای ایستاده و با تمسخر نگاهم میکند. یک لحظه از گستاخی پسرک بدم آمد و فریاد زدم:(تو کی هستی؟ چطور اجازه دادی خودت رو تو بازی دخترا وسط بندازی؟ مگه دختری؟) دختر ها خندیدند. به آنها نگاه تندی انداخت و بعد رو به من با حرص لبهایش را فشرد.چشمان میشی رنگی داشت و موهایش اصلاح شده و مرتب با کتیرا چسبیده بود روی سرش.لباس مرتب و قشنگی بر تن و داشت نشان میداد که نمیتواند از بچه های عادی باشد.ناگهان یاد سفارش ننه جان افتادم و یک آن ته دلم خالی شد. انگار او هم این تغییر روحیه را در نگاه من شاهد بود که آنطور بیباک و جسور نگاهم کرد. با لحن تمسخر آمیز و زننده ای گفت:(چیه؟ لالمونی گرفتی؟ دیگه واق واق نمیکنی؟ اصلا تو کی هستی که بی اجازه پا گذاشتی تو قلمرو پدری من؟
گلنسا خطاب به من با لحن خوفناک و مرتعشی گفت:سارا بیا بریم. معطل نکن...
با وجود سفارش ننه جان مبنی بر بی اعتنایی و گوشزد گلنسا دلم نمیامد آن پسزک گستاخ و بی ادب را ادب نکنم. با دستم محکم بر سینه اش کوبیدم. او که حسابی غافلگیر شده بود پرت شد روی زمین. دختر ها ناباورانه خندیدند. پسرک با چشمانی گشاد و حیرتزده نگاهم کرد. همانطور که شجاع چشم در آن چشمان حیرت زده دوخته بودم گفتم:هروقت خواستی قلدری کنی یادت باشه از یه دختر سقلمه خوردی.
/آنگاه لبخند فاتحانه ای به رویش زدم و به طرف دوستانم که تا آن لحظه مات بودند رفتم.
به خانه که رسیدم ساعتی بعد تمام دختر ها دسته دسته آمدند تا خبر داغ را به ننه جان بدهند. ننه جان پس از شنیدن این خبر محکم به صورتش کوبید و ناراحت و وحشتزده رو به من گفت:(چقدر راه و نیم راه بهت سفارش کردم؟ رفتی زدی تخت سینش؟؟؟
ریز خندیدم با افتخار سر تکان دادم. دخترها رفته بودند و ننه جان مرا نصیحت میکرد و زیر لب چیزی میگفت...

__________________

یادش بخیر نازلی! آنروز ها هوا خیلی هنک بود . من هم از درد پشتم نمیتوانستم به پشت بخوابم.
_:ننه جان دمر نخواب. تو که عادت نداشتی دمر بخوابی..
_:چرا. وقتی هوا خنکه میخوابم که پشتم باد بخوره..
_:اووووف. چه هوای سردی... تا رفتم هیمه بیارم چاییدم... ننه ساره جان تو که سردت نیست؟
_:نه و تو را در آغوش گرفتم و خوابیدم..
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــ
_:ساره... بیا بریم حمام.
_:نه میخوایم با بچه ها امروز بریم روی تپه بازی.
_:از وقتی اینجا اومدی حمام نکردی ... ببین چه سیاه شدی.
از ترس اینکه ننه جان در حمام پشتم را نبیند به حمام نمیرفتم..
_:نه ننه تورو خدا... فقط همین یه امروز.
او هم که دلش نمیامد رو حرف من حرف بزند تسلیم شد و گفت:(باشه امروز برو. فردا با هم میریم حمام.
شادمانه پریدم و فکر کردم فردا هم بهانه ی دیگری میاورم.
آن روز تا عصر با بچه ها بازی کردیم. آنقدر که آمدم خانه و بدون شام خوابیدم. فردا صبح ننه جان پایش را کرده بود در یک کفش که با هم برویم حمام. از ننه جان اصرار و از من انکار. اما زور ننه جان چربید و وسایل حمام را جمع و جور کرد و مرا کشان کشان به حمام برد.
خلاصه اتفاقی که نباید می افتاد افتاد. تا لباسهایم را در آورد دو دستی زد توی سر خودش. گریه و زاری و داد وقال که چه شده و چرا به این روز افتادی... من هم از ترس گریه کردم اما مجبور شدم حقیقت را بگویم. آن روی ننه جان بالا آمد و صدای فریادش همه را دور من جمع کرد.
_:ای وای ببن چه بلایی سر این طفل معصوم آورده... الهی که خیر نبیند. الهی جوانمرگ شه... دستش بشکنه... و نفرین و نفرین... تا جایی که همه ی دهکده فهمیدند که پسر ارباب با ترکه افتاده به جون نوه ننه ناز خاتون...
ننه جان یک پارچه آتش بود. حمام نکرده لباس پوشاندم و کشان کشان مرا با خود همراه کرد. آنقدر رفتیم تا به عمارتی زیبا روی یک بلندی رسیدیم. آن عمارت دو طبقه داشت با ستون های بزرگ وپهن.
کمنار در ورودی دو نفرنگهبانی میدادند.مارا کهپشت در دیدند نگاهی پرتعجب به ما انداختند. یکی سبیل هایش را تاب داد و پرسید شما کی هستید؟
ننه جان مثل ابر غرید:(من با ارباب کار داشتم. باید ارباب را ببینم.
آنیکی موهای رها شده ی روی پیشانی اش را کنار زد و با پرخاش گفت:وقت استراحت اربابه. برین و یه ساعت دیگه بیاین.
ننه جان صبر نکرد حرف نگهبانان ت.مام شود. به آنان سقلمه ای زد و گفت:میخوااهم همین الآن اربابتان را ببینم.
من که چشمانم را از برخورد احتمالی میان ننه جان و نگهبانان بسته بود تا چشمانم را باز کردم دیدیم میان یک باغ زیبا و درندشت ایستادم. از گوشه ی باغ صدای شر شر آب به گوش میرسید. تا چشم کار میکرد درخت سیب و گردو و فندق بود. همانطور که گیج و مات دور و برم را براهنداز میکردم چشمم خورد به یک مرد میانسال قد بلند که کت و شلوار پوشیده بود و کراوات بسته بود. ننه جان با دیدن آن مرد با صدایی پر از نفرت زیر لب نجوا کرد:ای قاتل!
چیزی در دلم فرو ریخت. تو را محکم به سیه ام چسباندم و به آن مرد چشم دوختم. نرسیده به ما صدا زد:( آهای. میان ملک ما چیکار میکنی؟ آهای نگهبان پس شما چه غلطی میکنید؟) ننه جان بیباک و جسور دو قدم به جلو رفت. : من به میل خودم پا به این برزخ بهشتنما نذاشتم. از اینجا برم بیرون باید غسل کنم و استغفار کنم که دهن به دهن ابلیسی مثل تو شدم. اومدم بپرسم آقازاده به چه حقی به جان دختر من افتاده؟) ننه جان پیراهنم را بالا زد و با صدایی که هر لحظه بلندتر میشد ادادمه داد:(آخه بگید انصافه بدن یه دختر هشت ساله اینجور کبود شه؟
ارباب بیتفاوت به پشتم نگاه کرد و نگاه استهزاآمیزش را به ننه جان دوخت و گفت:(حتما دختر شما مقصر بوده. آنوش من هیچ کارش بیدلیل و منطق نیست.) ننه جان دوباره منفجر شد و شلیک کرد... گفت:(پس به نظر شما پسرت کار خوبی کرده؟ ای تف به شرفت... ارباب تنها در سکوت نگاهمان کرد و با صدای بلند گفت:آنـــــــــــــوش و با لحنی قاطعانه رو به ما گفت:(الآن همه چیز روشن میشه... چند دقیقه بعد آنوش در حالی که پیراهن آستین کوتاه و شلوار پارچه ای به تن داشت و تفنگی شکاری بر پشت انداخته بود پیش رویمان ظاهر شد. از همان دور که پیدایش شد نگاهش مستقیم به من بود.
پدرش با محبت او را به طرف خود کشید و بعد با شوخی و در حالی که میخندید گوشش را گرفت و گفت:(تعریف کن چی شد که پشت این دختر رو سیاه کردی؟)
آنوش زیر چشمی نگاهم کرد. من با حب و بغض سرم را پایین انداختم. دوباره صدای ارباب توی گوشم پیچید:بگو پسرم. اگه حق با تو باشه من چشمای آبی این دختر رو در میارم و میندازم جلوی ماهیا. و اگه حق با اینا باشه امروز شکار بی شکار.
آنوش لب تر کرد تا حرف بزندد. اما انگار صدای قلبم را میشنید که وحشتناک میکوبید. از ترس اینکه نکند حقیقت را بگوید و پدرش برای اینکه به او توهین کردم حق را به پسرش بدهد و من...آه... نه... من چشمانم را دوست دارم. بدون چشم کجا را ببینم؟
آنوش دوباره خاموش و نافذ نگاهم کرد. میدانستم که همه چیز را میگوید... میدانستم که ننه جان امروز شاهد نابینا شدن نوه اش میشود. ... اما... نه ... نه جان نمیگذاشت چشمانمم را دربیاورند. لابد به پاهای ارباب میفتاد و التماسش میکرد. ننگ بر من. ننه جان به دست و پای این مرد ملعون بیفتد؟ همین که قاتل پدرم بوده؟ همین که مادرم را به عزا نشانده؟ چشمی که پدر ندیده به چه دردم میخورد؟ چشمی که دیگر مادر هم نمیبیند به چه کارم میاید؟ کور شوم بهتر است.
آنوش پس از گوشزد دوباره ی پدر به حرف آمد. در حالی که صدایش میلرزید و نگاهش به زمین بود گفت:پدر تقصیر من بود... من آب چشمه رو کثیف کردم. این میخواست آب برداره گفت کثیفه. من و یعقوب و مُراد هم افتادیم به جونش.
مات و متحیر به اوو چشم دوختم. به او که معلوم نبود چرا حقیقت را آنطور که بود شرح نداده... ننه جان دوباره یاغی شد و نگاه آتشینش را به ارباب دوخت که سر افکنده و خجول به آنوش نگاه میکرد و گفت:(دیدید؟ حالیتون شد که پسرتون حق نداشت..
ارباب نگاه تند و تیزش را به آنوش دوخت و با تشر گفت:برو گمشو... از امروز تا هر وقت که من گفتم حق نداری پاتو از خونه بیرون بذاری.... حتی اگه مقصر هم بودی نباید پیش یه مشت داهاتی اعتراف میکردی. حالا برو گورتو گم کن.
آنوش انگار بغض کرده بود. سرخ شد و به سمت عمارت دوید. ننه جان با قیافه ی حق به جانب با پوزخندی گفت:(چیه؟ از خجالت نمیتونی سر بلند کنی؟ همین کافیه که تو این حالت دیدمتون. بیا بریم ساره جان... خدا جای حق نشسته. حق هم ارباب و رعیت سرش نمیشه..
از باغ که بیرون آمدیم صدای شرشر آب میامد. من نگاه آنوش را روی خودم حس میکردم... نمیدانستم از کجا پیدا کنم... نگاهش را... خودش را... باید پیدایش کنم...
ننه جان کیفش کوک بود. از آنجا تا حمام حرف زد و خندید. من گاهی حرفهایش را گوش میدادم و گاهی میرفتم به فکر... چه خوب که چشم دارم... چه خوب که میبینم... چه خوب که آنوش


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: